پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

شمارش معکوس تا بهترین روز عمرم

سلام عزیزدردونه مامان......الهی دورت بگردم دیگه واسه خودت مردی شدی......5روز دیگه سه سالت میشه ......ومن از الان شمارش معکوس رو شروع کردم.......امیدوارم یه روزی جشن تولد 120سالگیتو بگیری هر چند تا اون روز من نیستم ولی تو باید همیشه شاد باشی گلکم راستی دیروز آقای بابا زحمت کشیدن وبرات یه سی دی بعد از کلی قول دادن خریدن..اما به قول خودت از دست این بابا با این سی دی خریدنش....یه سی دی خریده خیلی خیلی وحشتناک کلی بهش غر زدی که آخه این چیه بابایی خریدی!!!!!!اونم مجبور شد قول خرید یه سی دی دیگه رو بهت بده قربونت برم من که دیگه راحت حرفتو به کرسی منشونی.....آخه من وبابا که حریف این زبونت نمیشیم درآخر هم چند عک...
26 آذر 1390

ذوق هیئت رفتن

سلام عزیزکم .....امسال محرم یه حال وهوای دیگه ای برات داره...دو روره که مرتب اصرار میکنی ببریمت هیئت...اما متاسفانه هنوز هیئتی راه نیفتاده....دیروز ازصبح که پا شدی همش میگفتی لباس سیاهمو تنم کن که میخوام برم هیئت...... برا من وبابا تعیین تکلیف هم کردی....بابا باید با تو بیاد هیئت وزنجیر بزنه...منم باید تو خونه بشینم وبرا امام حسین گریه کنم خلاصه به ذوق هیئت رفتن مجبورت کردم حموم هم بری اما بعدش از ترس سرما خوردن با اجازت یه کمی بد قولی کردم ونبردمت بیرون وهمین شد که یه نیم ساعتی قهر کردی و گریه پشت گریه اما بهت قول میدم امروز حتما ببرمت البته اگه هیئتی باشه اینم عکسای حموم رفتنت با خوشحالی وذوق رفتن  وگریه ات به ...
12 آذر 1390

آرزویم برایت......

  آرزویم اینست : نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را میخواهد و به لبخند تو از خویش رها میگردد و تو را دوست بدارد، بهمان اندازه که دلت میخواهد ...
6 آذر 1390

عکسهای پسر گلم

پارسا روز۶بعدازتولد درحال شستشوتوسط مامان جون   پارسا درحال چرت زدن یک پسطونک خورقهار ازدست این دندونا که وقتی دارن درمیان به هیچ چیزرحم نمیکنی پارسای من کچل شده   ...
3 آذر 1390

یه شب خوب

سلام عسلکم....دیشب بعد از مدتها تنوستم تا حدودی یه مامان خوب بشم و کلی با هم بازی کردیم البته شروع بازی با حضور سینا بود اما بعد از رفتن سینا تو ولکن نبودی و منم مجبور شدم نزدیک به دو ساعت باهات بازی کنم....از ماشین بازی گرفته تا کشتی گرفتن وکتاب خوندن و....... یه کم هم از بازیهای مهدت کردیم وبا هم دور صندلی میچرخیدیم وتو شعر میخوندی و وقتی شعرت تموم میشد سریع منشستی روی صندلی وکلی کیف میکردی که زودتر از من روی صندلی نشستی یه بار هم تو جک شدی ومن آقا غوله وداستان جک ولوبیای سحرآمیز رو بازی کردیم.... خلاصه کلی خوش گذشت وخنده تو بهترین وزیادترین انرژی رو به من که از صبح کار میکردم میداد تا بازم به بازی ادامه بدم ...
3 آذر 1390

پارسا بدعادت شده

خوشگل مامان سلام..... آخ که چقدر امروز دلم برات سوخت..اخه تو این دو هفته ای که نبردمت مهد کلی بد عادت شدی....از صبح همش سرفه میکنی ومیگی مامان من هنوز مریضم نباید برم مهد کاش میتونستم نبرمت عزیزم...اما چه کنم با هزار وعده و وعید امروز رفتی ومرتب میگفتی مامان زود بیا دنبالم...خدا کنه دیگه بدحال نشی که دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم طفلی سینا دوباره مریض شده وباز نوبت اونه که مهمون مامان جون باشه و طفلی تر مامان جون که هموز خستگی تو نرفته بعدی اومد خدای خوبم پسرم رو به تو میسپرم...خودت سالم نگهش دار راستی مامانی در عوض اون عکس پست قبلی که خیلی توش مریض وبدحال بودی چند عکس میزارم از روزای خوبی...
29 آبان 1390