پسرک بداخلاقم
نفس مامانی سلام......خوبی پسر نازم....امان از دست تو که باز چند روز میشه برای مهد رفتن بهونه گیری میکنی
نمیدونم چی شده که صبح به زور میری توی مهد....ای کاش میتونستم نبرمت ولی چاره ندارم
تو رو خدا مامانی اینقدر صبحها اذیتم نکن ...اخه تو که گبا گریه میری مهد من بیچاره کل روز داغونم
میدونم برات سخته و به خاطر اینکارمون ازت معذرت میخوام
میدونی چیه بعضی وقتا فکر میکنم من وبابایی لیاقت تو رو نداریم...آخه خیلی داری اذیت میشی و وقتی هم که خسته وعصبی میشی بازم این ما هستیم که سرت داد میزنیم.....مامانی من شرمندتم وامیدوارم من وبابایی رو ببخشی
دیروز برات یه ماشین بزرگ گرفتم و دادم خاله مهدت که بده بهت شاید گریه کمتر کنی....ظهر که اومدی خونه قول دادی که دیگه گریه نکنی اما .....صبح امروز خبری از قولت نبود
تازه.....بهم میگفتی برو ماشینو بده به خاله من ماشین نمیخوام
دیگه نمیدونم باید چکار کنم..امیدوارم خداجونم خودش رحمی به من بکنه
راستی اینم چند تا عکس از ماشین خوشگلت
اونقدر ذوق داشتی که ماشین رو با خودت بردی تو رختخواب وخوابیدی
مامان فدای این خوابیدنت
خونه باباجون تنهایی داری بازی میکنی
خیلی دوست دارم عزیزکم وامیدوارم یه روز اینو بفهمی که چقدر عاشقتم