الو ... الو... سلام(داستانی زیبا)
ا لو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟؟؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟ خداهست؟امشب باهاش قرارداشتم........قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ... هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟ فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گ...
نویسنده :
مامان مریم
10:35
این است معنی مادر
مادر WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”. پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID” اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت “STUPID RAIN” باران احمق THAT&rsq...
نویسنده :
مامان مریم
9:23
ماجرای سفر من وخدا با دوچرخه
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى. ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار! اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مىزد. آن روزها كه من ركاب مىزدم و او كمكم...
نویسنده :
مامان مریم
11:19
خاطرات یک روزجمعه
کوچولوی گلم سلام دیروز منو وتو وبابایی هرسه تو خونه بودیم برعکس باقی جمعه ها که بابایی میره روستا ولی این جمعه موندش تو خونه اخه شبش مهمون داشتیم خلاصه از صبح با صدای تو که میگفتی مامانی صبح شده پاشو بیدارشدم وبعد از خوردن صبحانه شروع کردیم به کار نظافت خونه تو هم این وسط کلی خرابکاری کردی ظهر ناهار خونه باباجون دعوت بودیم همراه خاله مهناز وباز هم تو وسینا به جون هم پریدین وجیغ میزدین بابات هم عصبانی شد وتو رو برد تو حموم باباجون زندانی کرداونقدر گریه کردی که نگو اخرش خود باباجون اومد وتو رو در اورد وبرد تو حیاط ولی خودمونیم 10 دقیقه بعدش هیچ خبری...
نویسنده :
مامان مریم
9:21
باباجون تولدن مبارک
بابایی من و مامان خیلی دوست داریم وبرای همه زحمتای که برا ما میکشی ازت ممنونیم امیدواریم همیشه سالم وخندان باشی و روزی برسه که من زحمتاتو جبران کنم .تولدت مبارک باشه بهترین بابای دنیا (ازطرف پارسا تقدیم به بابایی) ...
نویسنده :
مامان مریم
10:28
دعوای دو پسرخاله
گلکم سلام دیروز ظهر وقتی اومدم خونه باباجون دنبالت دیدم رو صورتت از پیشونی تا چونه یه خط قرمز بزرگ افتاده ازت سئوال کردم چی شده تو هم با گریه گفتی سینا منو زد وقتی از مامان جون پرسیدم فهمیدم اول خودت شروع کردی اونم در دفاع از خودش با کلید رو صورتت خط کشیده خدا بهت رحم کرده که چشمتو داغون نکرده آخ که از دست شما دوتا دائم به جون هم میپرین راستی فردا تولد بابایی هست قراره براش یه جشن بگیریم کلی مهمون داریم انشاالله که جشن خوبی بشه اینم یه بوس وتبریک به بابایی ...
نویسنده :
مامان مریم
11:18
اینم دوتا عکس هنری از پارسا جونم
پارسا وعشق پلیسی
سلام به مرد کوچک خودم من و تو دیروز با همدیگه رفتیم موتور سواری البته تو سوار ومن پیاده اونم سوار موتور پلیست با یه لباس پلیسی محشر و با یه تفنگ بزرگ کلی تابلو شدیم تو خیابون ولی در عوض تو کلی کیف کردی واسه منم همین بسه /قربونت برم من پلیس کوچولوی قشنگم ...
نویسنده :
مامان مریم
12:55