پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

معجزه ي عشق را امتحان کن

1390/2/27 9:59
نویسنده : مامان مریم
157 بازدید
اشتراک گذاری

 

 تصاویرشباهنگ Shabahang Pictures

سال ها پيش در کشور آلمان، زن و شوهري زندگي مي کردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند. يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد. به نظر او ببر مادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد. اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد. خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش کشيد، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما بايد همين الآن سوار اتومبيل مان شويم و از اينجا برويم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر کوچک، عضوي از ا عضاي اين خانواده ي کوچک شد و آن دو با يک دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي کردند. سال ها از پي هم گذشت و ببر کوچک در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود که با آن خانواده بسيار مانوس بود. در گذر ايام، مرد درگذشت و … مدت زمان کوتاهي پس از اين اتفاق، دعوت نامه ي کاري براي يک ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد. زن با همه دلبستگي بي اندازه اي که به ببري داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود، ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگي اش دور شود. پس تصميم گرفت: ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد. در اين مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزينه هاي شش ماهه، ببر را با يک دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و کارتي از مسئولان باغ وحش دريافت کرد تا هر زمان که مايل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد. دوري از ببر، برايش بسيار دشوار بود. روزهاي آخر قبل از مسافرت، مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها کنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد. سرانجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يک دنيا غم دوري، با ببرش وداع کرد.
عشق

بعد از شش ماه که ماموريت به پايان رسيد، وقتي زن بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالي که از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد: عزيزم، عشق من، من برگشتم، اين شش ماه دلم برايت يک ذره شده بود، چقدر دوريت سخت بود، اما حالا من برگشتم و در حين ابراز اين جملات مهر آميز به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با يک دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش کشيد. ناگهان صداي فريادهاي نگهبان قفس فضا را پر کرد: نه, بيا بيرون، بيا بيرون: اين ببر تو نيست. ببر تو بعد از اينکه اينجا رو ترک کردي, بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. اين يک ببر وحشي گرسنه است. اما ديگر براي هر تذکري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي، ميان آغوش پر محبت زن، مثل يک بچه گربه، رام و آرام بود. اگرچه ببر مفهوم کلمات مهر آميزي را که زن به زبان آلماني ادا کرده بود، نمي فهميد اما محبت و عشق چيزي نبود که براي درکش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد. چرا که عشق آن قدر عميق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالي است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود

 تصاویرشباهنگ Shabahang Pictures

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ماهان
27 اردیبهشت 90 10:08
خاله مهشید
27 اردیبهشت 90 12:53
اول از همه برايت آرزومندم که عاشق شوي، و اگر هستي، کسي هم به تو عشق بورزد، و اگر اينگونه نيست، تنهائيت کوتاه باشد، و پس از تنهائيت، نفرت از کسي نيابي. آرزومندم که اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي کني. برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي، از جمله دوستان بد و ناپايدار، برخي نادوست، و برخي دوستدار که دست کم يکي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد. و چون زندگي بدين گونه است، برايت آرزومندم که دشمن نيز داشته باشي، نه کم و نه زياد، درست به اندازه، تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قرار دهد، که دست کم يکي از آنها اعتراضش به حق باشد، تا که زياده به خودت غرّه نشوي. و نيز آرزومندم مفيدِ فايده باشي نه خيلي غيرضروري، تا در لحظات سخت وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است همين مفيد بودن کافي باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد. همچنين، برايت آرزومندم صبور باشي نه با کساني که اشتباهات کوچک ميکنند چون اين کارِ ساده اي است، بلکه با کساني که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميکنند و با کاربردِ درست صبوري ات براي ديگران نمونه شوي. و اميدوام اگر جوان كه هستي خيلي به تعجيل، رسيده نشوي و اگر رسيده اي، به جوان نمائي اصرار نورزي و اگر پيري، تسليم نااميدي نشوي چرا که هر سنّي خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است بگذاريم در ما جريان يابند. اميدوارم حيواني را نوازش کني به پرنده اي دانه بدهي، و به آواز يک سَهره گوش کني وقتي که آواي سحرگاهيش را سر مي دهد. چرا که به اين طريق احساس زيبائي خواهي يافت، به رايگان. اميدوارم که دانه اي هم بر خاک بفشاني هرچند خُرد بوده باشد و با روئيدنش همراه شوي تا دريابي چقدر زندگي در يک درخت وجود دارد.. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشي زيرا در عمل به آن نيازمندي و براي اينکه سالي يک بار پولت را جلو رويت بگذاري و بگوئي: اين مالِ من است. فقط براي اينکه روشن کني کدامتان اربابِ ديگري است! و در پايان، اگر مرد باشي، آرزومندم زن خوبي داشته باشي و اگر زني، شوهر خوبي داشته باشي که اگر فردا خسته باشيد، يا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانيد تا از نو بياغازيد. اگر همه ي اينها که گفتم فراهم شد ديگر چيزي ندارم برايت آرزو کنم