پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

شکار لحظه ها

دیروز ظهر آقاپارسا لج کردن وغذا نخوردن....منم سفره رو جمع کردم ورفتم تو اتاق...اما هر چی نشستم از پسرک ما خبری نبود...از اتاق اومدم بیرون ودیدم صداش از تو آشپزخونه میاد....فکر میکنین چی دیدم       بله...از شدت گشنگی رو آورده بودن به پودر کاکائو وتند تند داشتن پودر ها رو میخوردن ...
11 آبان 1390

پسرک بداخلاقم

نفس مامانی سلام......خوبی پسر نازم....امان از دست تو که باز چند روز میشه برای مهد رفتن بهونه گیری میکنی نمیدونم چی شده که صبح به زور میری توی مهد....ای کاش میتونستم نبرمت ولی چاره ندارم تو رو خدا مامانی اینقدر صبحها اذیتم نکن ...اخه تو که گبا گریه میری مهد من بیچاره کل روز داغونم میدونم برات سخته و به خاطر اینکارمون ازت معذرت میخوام میدونی چیه بعضی وقتا فکر میکنم من وبابایی لیاقت تو رو نداریم...آخه خیلی داری اذیت میشی و وقتی هم که خسته وعصبی میشی بازم این ما هستیم که سرت داد میزنیم.....مامانی من شرمندتم وامیدوارم من وبابایی رو ببخشی دیروز برات یه ماشین بزرگ گرفتم و دادم خاله مهدت که بده بهت شاید گریه کمتر کنی.....
8 آبان 1390

تو عزیز دلمی

پسرک خوشگلم سلام...چند وقته که فرصت اومدن به وبتو ندارم وبابت تاخیرم معذرت میخوام....اما باور کن خیلی گرفتارم.....کلاسای دانشگاه و کار وخونه داری وووو....دیگه جونی برام نمیذاره...اما شکر خدا شما پسر خوبی شدی وحداقل سر مهد رفتنت زیاد اذیت نمیکنی.....خدا رو شکر که مثل روزای اول گریه نمیکنی وتقریبا عادت کردی......خیلی دوست دارم گل خوشگل مامانی ...
4 آبان 1390

اسباب بازی جدید

سلام عزیزکم..امروز اومدم با جند تا عکس جدید دیگه ....این عکسا رو دیروز گرفتم...آخه خیلی ذوق بازی با اسباب بازی جدیدت داشتی.....مامان جون هفته پیش رفته بود زاهدان واین اسباب بازی خوشگلو با چند تا لباس برات آورده ......قربون دل کوچکت بشم که این قدر واسه هر چیزی ذوق میکنی...دست مامان جونم درد نکنه که اینقدر مهربونه...انشاالله جبران کنیم ...
24 مهر 1390

دلتنگی مامان

    عزیزدردونه مامان سلام این روزا عجیب احساس دلتنگی میکنم ...اخه از وقتی کلاسای دانشگام شروع شده دیگه اکثرا بعدازظهرها میرم دانشگاه....صبح هم که سرکارم....همین باعث میشه که خیلی کم ببینمت ...مثلا دیروز از ساعت 7ونیم صبح که گذاشتمت مهد تا 8ونیم شب ندیدمت.....آخه بعد از اداره یه راست رفتم دانشگاه تا 8شب....وقتی هم که میرسم خونه باید به کارای عقب افتادم برسم...غذای فردا رو اماده کنم وهزار جور کار دیگه.....دست اخرم مثل جنازه میفتم تو رختخواب ....دیگه خیلی کم میتونم باهات بازی کنم واین جدایی خیلی عذابم میده...چکار کنم ..از قدیم گفتن خود کرده را تدبیر نیست.....راهی هست که توش افتادم وبای...
20 مهر 1390

تفریح یک روز تعطیل

    عزیزکم سلام...پنج شنبه وجمعه ای که گذشت روز تفریح تو بود...شب جمعه با خاله ها رفتیم کوه و یه آتیش بزرگ درست کردیم وکلی بلال خوردیم....صبح جمعه هم رفتیم سر یه چاه وتو سینا کلی آب بازی کردین واز درختا بالا رفتین...ناهار هم جای همه دوستان خالی جوجه به سیخ کشیدیم.....اونقدر بهت خوش گذشت که حالا هر روز میگی مامان بریم آب بازی.......این عکسای اون دو روز                       ...
10 مهر 1390

پارسا لج میکنه

گل پسرم سلام.....میدونم که از دست مامانی عصبانی هستی که هر روز به زور میبرمت مهد اما باور کن چاره ندارم.......تازه برا خودتم بهتره که از تنهایی در میای ویه عالمه دوست پیدا میکنی ای کاش زودتر با محیط جدیدت خو بگیری واین قدر گریه نکنی..........دیروز که مامان جون بردت مهد وقتی اومد خونه کلی از گریه کردنت برام تعریف کرد             .....اونقدر ناراحت شده بود که دیگه امروز نبردت امروز با خاله رفتی.....خاله میگفت گریه نمیکردی ولی حاضر نبودی از ماشین بیای پائین....... خودم جرات نمیکنم ببرمت اخه تحمل ندارم ویهویی دیدی ورت داشتم واوردمت بیرون تو خونه هم مرتب بهونه میگیری وهم...
6 مهر 1390