پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

چند عکس دیگه از گل پسرم

سلام مامانی ..امروز باز میخوام چند عکس دیگه که تازگی ازت گرفتمو به آلبوم عکسای وبلاگت اضافه کنم ..امیدوارم خطره زیبایی باشه برای بزرگیت این عکسو دیروز وقتی از آرایشگاه برگشتین ازتون گرفتم کلی ذوق کرده بودین که خوشگل شدین این عکسم ادامه همون ذوق کردنتونه این عکسو بابایی ازت گرفته وقتی در حال ارتکاب جرم بودی این عکس مربوط به عاشورای پارساله وتو حاضر شده بودی که بری هیئتا رو ببینی توی این عکس هم از دست بابایی عصبانی بودی وباهاش قهر کردی ...
17 مرداد 1390

مهربونی پارسا

ماه رمضان هم اومدوما دوباره مهمان خدا شدیم .ای کاش بتونیم توی این ماه دلهامونو مهربون تر از همیشه بکنیم ...انشاالله دیروز یه نیم ساعتی مونده بود به افطار من وپارسا تو خونه تنها بودیم ومن واقعا گشنه بودم پارسا جونم هم پرانرژی مدام حرف میزد جوریکه دیگه من سرگیجه گرفته بودم آخرش مجبورشدم بهش گفتم مامانی خیلی گشنست نمیتونم حرف بزنم اونوقت پارسایی خیلی مهربون شد وگفت خوب برو غذا بخور... بهش گفتم آخه تا آقا الله اکبر نکنه من نمیتونم غذا بخورم ...یهو دیدم دوید ورفت جانمازو پهن کرد وگفت ..مامانی یه لحظه واستا من الان الله اکبر میکنم اونوقت تو سریع برو غذا بخور منم دیگه از شدت این عشق وعلاقه وارفتم... این...
17 مرداد 1390

در دل با خدا

  گفتم: خدایا از همه دلگیرم، گفت: حتی از من؟ گفتم: خدایا دلم را ربودند، گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری، گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنهاترینم، گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم، گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم، گفت: بیش از من؟ کوله‌بارم بر دوش، سفری باید رفت، سفری بی‌همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفرترسیدی، تو بگو، از ته دل، من خدا را دارم ...   شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم!       ...
16 مرداد 1390

پارسا ودوچرخه اش

چند وقت پیش توی یه پیاده روی خانوادگی قرعه کشی میکردن واز شانس پارساجون بلیط ما برنده شده واین شد که با بابایی تصمیم گرفتیم این دوچرخه رو واسه گل پسرمون بخریم .وآقا پارسا هم خیلی زود تونست رکاب زدن رو یاد بگیره وحالا عشقش شده این دوچرخه.....               ...
13 مرداد 1390

تنهایی من وپارسا

دیروز بابایی رفت ماموریت    من وپارسایی هم ساکمونو بستیم و رفتیم خونه باباجون واسه من وپارسا هر چند نبود بابایی سخته اما رفتن خونه باباجون خیلی خیلی خوبه مخصوصا من که چند روزی از حجم کارام کم میشه ویه نفسی تازه میکنم دیروز پارسایی تا لحظه ای که باباش رو میدید هی میگفت برام میخوای چی بیاری از مسافرت طفلک بابایی. ...... عصرشم چون خیلی بی حوصله بود بردمش پارک وکافی شاپ کلی خوش گذشت  جای بابایی خیلی خالی راستی دیروز ظهر بابایی قبل از اینکه بره ماموریت یه کار کوچولو داشت که مجبور شد بره اداره چون من کار داشتم پارسا رو هم با خودش برد اما ...چشمتون روز ...
1 مرداد 1390