پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

الو ... الو... سلام(داستانی زیبا)

           ا لو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟؟؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟ خداهست؟امشب باهاش قرارداشتم........قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ... هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟ فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گ...
13 ارديبهشت 1390

این است معنی مادر

مادر WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”. پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID” اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت “STUPID RAIN” باران احمق THAT&rsq...
12 ارديبهشت 1390

ماجرای سفر من وخدا با دوچرخه

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.   به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.   ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار! اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد. آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم...
11 ارديبهشت 1390

خاطرات یک روزجمعه

کوچولوی گلم سلام دیروز منو وتو وبابایی هرسه تو خونه بودیم برعکس باقی جمعه ها که بابایی میره روستا ولی این جمعه موندش تو خونه اخه شبش مهمون داشتیم خلاصه از صبح با صدای تو که میگفتی مامانی صبح شده پاشو بیدارشدم وبعد از خوردن صبحانه شروع کردیم به کار نظافت خونه تو هم این وسط کلی خرابکاری کردی              ظهر ناهار خونه باباجون دعوت بودیم همراه خاله مهناز وباز هم تو وسینا به جون هم پریدین وجیغ میزدین بابات هم عصبانی شد وتو رو برد تو حموم باباجون زندانی کرداونقدر گریه کردی که نگو  اخرش خود باباجون اومد وتو رو در اورد وبرد تو حیاط  ولی خودمونیم 10 دقیقه بعدش هیچ خبری...
11 ارديبهشت 1390

باباجون تولدن مبارک

بابایی  من و مامان خیلی دوست داریم وبرای همه زحمتای که برا ما میکشی ازت ممنونیم امیدواریم همیشه سالم وخندان باشی و روزی برسه که من زحمتاتو جبران کنم .تولدت مبارک باشه بهترین بابای دنیا (ازطرف پارسا تقدیم به بابایی) ...
7 ارديبهشت 1390

دعوای دو پسرخاله

گلکم سلام دیروز ظهر وقتی اومدم خونه باباجون دنبالت دیدم رو صورتت از پیشونی تا چونه یه خط قرمز بزرگ  افتاده ازت سئوال کردم چی شده تو هم با گریه گفتی سینا منو زد وقتی از مامان جون پرسیدم فهمیدم اول خودت شروع کردی اونم در دفاع از خودش با کلید رو صورتت خط کشیده خدا بهت رحم کرده که چشمتو داغون نکرده آخ که از دست شما دوتا دائم به جون هم میپرین راستی فردا تولد بابایی هست قراره براش یه جشن بگیریم کلی مهمون داریم انشاالله که جشن خوبی بشه اینم یه بوس وتبریک به بابایی   ...
6 ارديبهشت 1390

پارسا وعشق پلیسی

سلام به مرد کوچک خودم من و تو دیروز با همدیگه رفتیم موتور سواری البته تو سوار ومن پیاده اونم سوار موتور پلیست با یه لباس پلیسی محشر و با یه تفنگ بزرگ کلی تابلو شدیم تو خیابون ولی در عوض تو کلی کیف کردی واسه منم همین بسه /قربونت برم من پلیس کوچولوی قشنگم     ...
4 ارديبهشت 1390