پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

جملات قصار پارسا

سلام ملوسک امروز میخوام یه خاطره بامزه برات بگم دیروز داشتی آبمیوه میخوردی وقتی تموم شد چند لحظه بعد یه باد گلوی بزرگ کردی منم با تعجب ازت پرسیدم :پارسا .......این صدای چی بود؟ توهم خیلی معمولی جواب دادی :خوب صدای آبمیوه گلوم بود منو بگو.............................     ...
28 فروردين 1390

عکسهای سفر نوروزی

اینم جدیدترین عکسای گل پسرم در زمان سال تحویل وبعدش سفرنوروزیش     پارسا کنارسفره هفت سین خونه باباجون     پارسا درپارک بازی یزد     پارسا همراه کیمیا در پارک ارم شیراز     پارسا در موزه باغ عفیف آباد شیراز وخوشحال از دیدن تفنگای بزرگ     پارسا باز هم همراه کیمیا در پارک شیراز     پارسا به همراه بابا وآقا خرگوشه در شیراز                             ...
22 فروردين 1390

سال نو - قصه نو

عزیزکم سلام دوبار سال نو شد .سه سال با هم بودن ما که برای هر لحظش خدا رو شکر میکنم امیدوارم امسال یرات بدون هیچ ناراحتی باشه با شروع سال نو ما هم رفتیم سفر همراه خاله مهناز وخاله مینا کلی بهمون خوش گذشت البته منهای دعواهای تو وسینا یه هفته سفر به شیراز ویزد داشتیم  جای همه خالی بود بعدشم که برگشتیم چون واسه باباجون مهمون اومده بود ما هم همش دعوت بودیم اونجا(آخه مهموناشون خاله های من بودن) بازم کلی خوش گذشت وحسابی شیطونی کردی دیروز هم با خانواده بابات رفتیم سیزده بدر بد نبود ولی ............ بگذریم خوب گلکم بازم برات آرزوی شادی وسلامتی میکنم با اون دل پاکت برای من هم دعا کن فدای تو مامان عاشقت ...
17 فروردين 1390

گلچین روزگار

سلام عشق من امروز میخوام یه خبر بد بهت بدم .میدونم که دل کوچک تو نباید غمگین بشه ولی باید بدونی که این رسم روزگاره همیشه کسایی رو میبره که خوب مهربونن دیروز نوه عمه من که یه دختر ۲۰ ساله بود تو تصادف رانندگی فوت کرد وبا مرگش شوک بزرگی به همه فامیل وارد کرد   دختر مهربون وقشنگی بود که پیمونه عمرش فقط همینقدر ظرفیت داشت میدونی گلم اون طفلک وقتی ۴سال داشته مامان وباباشو تو تصادف از دست میده وبعد از ۱۷ سال یتیمی بزرگ شدن دوباره خودش هم تو تصادف میمیره انشاالله خدا به خواهر وبرادراش صبر بده تو هم مثل من برا امرزش روحش دعا کن همچنین همه عزیزانی که این وبلاگو میخونن براش طلب مغفرت کنین ممنون   ...
17 فروردين 1390

قربونت برم من

اینم سگ آقای پتیول /یه کارتن زمان بچگی من/خوشت میاد واین هم یکی از عکسات که من خیلی عاشقشم/قربون اون ژستت مادر         ...
25 اسفند 1389

جشن چهارشنبه سوری

پسرک خوشگلم سلام دیشب کلی بهت خوش گذشت اخه به قول خودت یه همه اتیش بازی کردی اولش با خانواده بابایی رفتیم ویه کم اتیش کوچولودرست کردیم وبچه ها پریدن بعدش با همکارای من وبابا رفتیم بیرون یه آتیش خیلی بزرگ درست کردن /کلی زدن ورقصیدن تو هم کلی کیف کردی وهی با هم از روی اتیش میپریدیم اما از صبح فکر کنم سرما خوردی آخه همش عطسه میکنی وآبریزش بینی داری خداکنه حالت خیلی خراب نشده باشه گل پسرم     ...
25 اسفند 1389

خدای من

من خدایی دارم که در این نزدیکی ست مهربان خوب قشنگ چهره اش نورانی ست گاه گاهی سخنی میگوید با دل کوچک من سخنی ساده تر از سخن ساده ی من او مرا میفهمد او مرا میخواند نام او ذکر من است در غم و در شادی آن زمان رقص کنان میخندم که خدا یاد من است که خدا یار من است او خدایی ست که مرا می خواهد   ...
24 اسفند 1389

یه مطلب جالب

عزیزدلم این مطلبو تو یکی از وبلاگها پیداکردم برات مینویسم تا بدونی هیشکی مثل من عاشقت نیست ودیگه بهونه گیری نکنی وهمچنین منو به خاطر غیبتهام ببخشی كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟.................... خداوند پاسخ داد:در ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد كرد.......................... اما كودك هنوز اطمينان نداشت كه مي خواهد برود يا نه: - اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آوا...
24 اسفند 1389

یه داستان پندآموز برای پسرم

  در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم نداردحاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و ي...
24 اسفند 1389