پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

ماه من

ماه من، غصه چرا؟ تو مرا داری و من هر شب و روز،آرزویم همه خوشبختی توست ماه من ... غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ایت از لب پنجره ی عشق به زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا؛ چتر شادی وا کن که خدا هست، خدا... ...
24 اسفند 1389

یه خبرخوش

عزیزکم سلام یه خبرباحال دارم برات قراره با باباجون ومامان جون وخاله مهناز بریم سفر یعنی بریم شیراز انشاالله که بهمون خوش بگذره   ...
24 اسفند 1389

تو نفس منی

امروز صبح موقع خداخافظی بازکلی گریه کردی مامان فدای اون اشکات ولی کم کم باید یاد بگیری که صبحها بدون مامان باشی هر چند تو عصرها هم زیاد مامانو نمیبینی منو ببخش گل پسرم اما بدون تو نفس منی /یعنی همه عشق من به ادامه زندگی پس با گریه هات اذیتم نکن     ...
23 اسفند 1389

بوی عید داره میاد

پسرکم سلام خیلی وقته که فرصت نوشتن برام پیش نیومده اما حالا که وقت دارم برات مینویسم گل من چند روز دیگه تا عید نمونده این سومین بهار زنگیت هست الهی ۱۰۰۰بهار دیگه هم ببینی دیروز با همدیگه رفته بودیم خونه باباجون کمک کنیم تو خونه تکونیشون تو هم اونقدر شیطونی کردی که نگو ولی خودمونیم جدیدا خیلی بامزه هم شدی شعرای قشنگی هم میخونی که مامان جون یادت داده دست گلش درد نکنه الهی ۱۰۰۰ساله بشه .امیدوارم وقتی بزرگ شدی قدر محبتاشو بدونی دیشب هم با همدیگه رفتیم خرید عید متاسفانه بابایی هیچ وقت نمیتونه همراه ما باشه از بس که خودشو درگیر کاراش کرده اینم از شانس ما ولی به جاش ما کلی خرید کردیم تو هم یه تراکتور بزرگ خریدی و...
21 اسفند 1389

منوببخش کوچولوی من

پسرخوبم مامان شرمنده توهست که نمیتونه روزا بیاد پیشت امروز مامان جون میگفت خیلی بهونه گیری میکنی وهمش منو میخوای الهی فدای اون دل قشنگت برم ای کاش من هم میتونستم تو خونه بمونم ونرم سرکار ولی چکار کنم. دوس دارم باور کنی همش به خاطر توهست ...
17 بهمن 1389

قصه شنگول ومنگول

عزیزکم تو عاشق این قصه هستی  مرتب به منو وبابائی میگی شنگول ومنگولو بخون حالا منم این قصه رو برات میذارم تا بعدا یادت بمونه چه دلخوشی های کوچکی داشتی  شایدم یه روزم خودت این قصه رو برا پسرت بخونی بُز زنگوله پا   يکي بود، يکي نبود. بزي بود که به او بز زنگوله‌ پا مي‌گفتند، اين بز سه تا بچه داشت: شنگول، منگول و حبه‌ي انگور. بچه‌ها با مادرشان در خانه‌اي نزديک چراگاه زندگي مي‌کردند. روزي بز خبردار شد که گرگ تيزدندان، همسايه‌ي آنها شده است. براي همين خيلي نگران شد و به بچه‌ها سپرد که حواستان جمع باشد. اگر کسي آمد و در زد، از سوراخ کليد، خوب نگاه کنيد. اگر من بودم، در را باز کنيد. اما اگر گرگ يا شغال بود، در را باز نکن...
16 بهمن 1389