پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

من وپارسا وتعطیلات

سلام دردونه مامان......خوبی گلکم....دیروز ظهر که از اداره اومدم دنبالت مامان جون میگفت خیلی پسر خوبی بودی......میگفت اونقدر آروم شده بودی که نگو..........به قول مامان جون اینا همش تاثیر چند روز پیش مامان بودنه........من واقعا شرمندتم پسرکم که مجبورم تنهات بذارم. اون چند روز تعطیلی خیلی بهمون خوش گذشت ....اخه همش باهم بازی میکردیم....تازه تنهایی با هم رفتیم عروسی دوست من......بابایی نیومد آخه کسیو نمیشناخت.....اما ما دوتا کلی حال کردیم شب قبلشم که آخرین شب رمضون بود بعد از افطار چون دیگه غصه فردا رو نداشتم کلی دکتر بازی کردیم ...موقع خوابم یه عالمه کشتی گرفتیم وتو از در ودیوار خونه بالا میرفتی....خلاصه یه عالمه حال کردیم.......ای...
13 شهريور 1390

یکی یکدونه مامان

عشق کوچولوی من سلام ....امروز اومدم با چند عکس جدید دیگه ازت ......اولین عکسا مال چند شب پیش بود که مهمون داشتیم وتو قبل از اومدن مهمونا کلی بهم تو تمیز کردن خونه کمک کردی     تو این عکسا جلوی در خونه باباجون منتظر بابایی بودی که بیاد دنبالمون تا بریم خونه کلی هم عجله رفتن به خونه رو داشتی آخه سی دی جدید سینا رو برداشته بودی میخواستی سریع در بری این عکسا هم مربوط میشه به دیروز صبح....شب قبلش به خاطر مراسم احیا همه بیدار بودن واسه همین صبح مجبور شدم بیارمت پارک تا بذاری بابایی وخاله ها بخوابن البته مامان جون هم همراهمون بود آخه ما خونه باباجون خوابیده بودیم ...و...
1 شهريور 1390

خاطرات این چند روز

سلام گلکم ....یه چند روزی هست که فرصت ثبت خاطراتتو نداشتم  تو این مدت همش دعوت بودیم ومن هم دیگه خیلی کم خونه میرفتم واکثرا خونه باباجون بودیم..حسابی بهت خوش گذشت وجونم برات بگه کلی شیطنت کردی وبعضی وقتا هم حسابی دعوا میشدی             یه روزم از بس گفتی کفش بابایی میخوام مجبورم کردی برم و واست کفش بخرم اما نه  کفش بابایی ...کفش نینی  راستی امروز تولد خاله مهنازه.......از همین جا بهش تبریک میگم وبراش آرزوی سالهای سال شادی وخوشبختی در کنار عمو مهدی وسینا وکیمیای نازم را دارم ...
27 مرداد 1390

چند عکس دیگه از گل پسرم

سلام مامانی ..امروز باز میخوام چند عکس دیگه که تازگی ازت گرفتمو به آلبوم عکسای وبلاگت اضافه کنم ..امیدوارم خطره زیبایی باشه برای بزرگیت این عکسو دیروز وقتی از آرایشگاه برگشتین ازتون گرفتم کلی ذوق کرده بودین که خوشگل شدین این عکسم ادامه همون ذوق کردنتونه این عکسو بابایی ازت گرفته وقتی در حال ارتکاب جرم بودی این عکس مربوط به عاشورای پارساله وتو حاضر شده بودی که بری هیئتا رو ببینی توی این عکس هم از دست بابایی عصبانی بودی وباهاش قهر کردی ...
17 مرداد 1390

مهربونی پارسا

ماه رمضان هم اومدوما دوباره مهمان خدا شدیم .ای کاش بتونیم توی این ماه دلهامونو مهربون تر از همیشه بکنیم ...انشاالله دیروز یه نیم ساعتی مونده بود به افطار من وپارسا تو خونه تنها بودیم ومن واقعا گشنه بودم پارسا جونم هم پرانرژی مدام حرف میزد جوریکه دیگه من سرگیجه گرفته بودم آخرش مجبورشدم بهش گفتم مامانی خیلی گشنست نمیتونم حرف بزنم اونوقت پارسایی خیلی مهربون شد وگفت خوب برو غذا بخور... بهش گفتم آخه تا آقا الله اکبر نکنه من نمیتونم غذا بخورم ...یهو دیدم دوید ورفت جانمازو پهن کرد وگفت ..مامانی یه لحظه واستا من الان الله اکبر میکنم اونوقت تو سریع برو غذا بخور منم دیگه از شدت این عشق وعلاقه وارفتم... این...
17 مرداد 1390

در دل با خدا

  گفتم: خدایا از همه دلگیرم، گفت: حتی از من؟ گفتم: خدایا دلم را ربودند، گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری، گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنهاترینم، گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم، گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم، گفت: بیش از من؟ کوله‌بارم بر دوش، سفری باید رفت، سفری بی‌همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفرترسیدی، تو بگو، از ته دل، من خدا را دارم ...   شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم!       ...
16 مرداد 1390