پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

کوهنوردی پارسا

  این عکس پارسا هست در همایش کوهنوردی که از طرف اداره مامان وبابا برگذار شد وکلی پارسا کوهنوردی کرد البته به همراه فضولی..... اینم یه نمونه اش که داره از ماشین میره بالا ...
28 تير 1390

سالگرد شروع عشق پاکمون

  پسر نازم عزیز دل مامان امروز چهارمین سالگرد ازدواج من و بابایی هست می خواهم این را بدانی که من و پدرت زندگیمان را در اوج و بهبوهه ی جوانی با عشق و علاقه و انگیزه فراوان شروع کردیم... تمام سختی ها را تا به امروز به دلگرمی هم و پشتوانه عشق محکممان پشت سرگذاشتیم و برای داشتن زندگی بهتر و بهتر خیلی تلاش کردیم با ساده ترین امکانات بهترین و شیرین ترین لحظه ها در کنار هم ساختیم و از بودن در کنار هم لذت بردیم و از روزی که خداوند تو نازنینم را در کنار این عشق به زندگیمان هدیه کرد شیرینی زندگیمان هزاران برابر گردیده باید بگویم * از صمیم دل عاشق مردی هستم که پدر توست ...
22 تير 1390

پارسا وعشق کارتونیش

پارسا عاشق این فیلمه به قول خودش (منکبوتی) از لباس وکلاه وکفش وسی دی همشون منکبوتین ..... البته به این کارتونم علاقه داره اما نه در حد منکبوتی ...
19 تير 1390

عروسی رفتن پارسا

  دیشب منو پارسا به همراه خانواده بابا والبته بدون بابا رفتیم عروسی   قبل از رفتن همه نوع قول وقراری با آقا پارسا مبنی بر اینکه پسر خوبی باشه گذاشتم ولی چشمتون روز بد نبینه از همون ابتدای ورودشون شروع کردن به فضولی واخر عروسی کارمون به دعوا وگریه رسید حالا شما فکر کنین تو سالن به اون عظمت که یه عالمه بچه هستش فقط صدای جیغ زدن این آقا شنیده میشه وتو اون وضعیت من چه حالی داشتم بماند آخر که دیگه دیدم حریفش نمیشم بهش گفتم بزار برسیم خونه حساب کارتو دارم.......گفتن همانا وافزایش صدای جیغ همانا خلاصه کلی این آقا پارسا دیشب بهمون حال داد نمیدونم کی میخواد حرف گوش کن بشه پس خدا ...
19 تير 1390

پارسای شیطون

  دیروز مثل همه روزای تعطیل این پسرک من کلی فضولی کرد  البته بقیه روزا هم کم نمیاره ولی روزای تعطیل که مامان وبابا هستن یه دنیای دیگه داره برا خودش دیروز تا ظهر که خونه خودمون بودیم حسابی با باباش بازی کرد ظهر تا عصر خونه باباجون بودیم کلی با سینا بازی همراه با دعوا کرد هر لحظه صدای جیغ یکیشون در میومد ومدام بهم میزدن  شبم که رفتیم خونه اون یکی بابابزرگ چون کسی برا بازی اونجا نبود پرید به جون وسایل خونه .....از در خونه بالا میرفت ..تو یخچال میرفت ..وسایل دکور رو برمیداشت....اصلا نمیفهمید داره چکار میکنه ..بنده خدا مادر بزرگشم خیلی خودشو کنترل میکرد .... آخر کاری هم یکی از وسایل دکور...
18 تير 1390