پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

تفریح یک روز تعطیل

    عزیزکم سلام...پنج شنبه وجمعه ای که گذشت روز تفریح تو بود...شب جمعه با خاله ها رفتیم کوه و یه آتیش بزرگ درست کردیم وکلی بلال خوردیم....صبح جمعه هم رفتیم سر یه چاه وتو سینا کلی آب بازی کردین واز درختا بالا رفتین...ناهار هم جای همه دوستان خالی جوجه به سیخ کشیدیم.....اونقدر بهت خوش گذشت که حالا هر روز میگی مامان بریم آب بازی.......این عکسای اون دو روز                       ...
10 مهر 1390

پارسا لج میکنه

گل پسرم سلام.....میدونم که از دست مامانی عصبانی هستی که هر روز به زور میبرمت مهد اما باور کن چاره ندارم.......تازه برا خودتم بهتره که از تنهایی در میای ویه عالمه دوست پیدا میکنی ای کاش زودتر با محیط جدیدت خو بگیری واین قدر گریه نکنی..........دیروز که مامان جون بردت مهد وقتی اومد خونه کلی از گریه کردنت برام تعریف کرد             .....اونقدر ناراحت شده بود که دیگه امروز نبردت امروز با خاله رفتی.....خاله میگفت گریه نمیکردی ولی حاضر نبودی از ماشین بیای پائین....... خودم جرات نمیکنم ببرمت اخه تحمل ندارم ویهویی دیدی ورت داشتم واوردمت بیرون تو خونه هم مرتب بهونه میگیری وهم...
6 مهر 1390

پارسا وعکسای قدیمیش

  سلام عزیزکم چندتا از عکسای قدیمیتو گلچین کردم وبرات گذاشتم.....  از نه ماهگیت تا 2سالگیت                                                                     ...
3 مهر 1390

اولین روز مهد رفتن پارسا

سلام نفس مامان....امروز صبح برای اولین بار رفتی مهد کودک قبل رفتن کلی ذوق داشتی....لباس فرمتو پوشیدی وکلی خوراکی ریختی توی کیفت اما..........توی مهد که رفتیم اولش خیلی خوب بودی ولی همینکه گریه های این سیناجونی رودیدی که دست خاله رو ول نمیکنه توهم شروع کردی به گریه آخرش مجبور شدم شما دوتا رو ول کنم وبیام بیرون...........کلی اعصابم بهم ریخت تا اینکه خاله زنگ زد وگفت با مهد تماس گرفته وگفتن فعلا آرومین.....من واقعا شرمندتم گلکم که مجبورم بزارمت مهد...........ولی چاره چیه بلاخره که باید بری پس هرچی زودتر بهتر............الهی اونجا بهت خوش بگذره ودیگه گریه نکنی عزیزمامان خیلی خیلی عاشقتم گلکم ...
3 مهر 1390

لجبازی پارسایی

سلام گلکم.....امروز اول صبح قبل از شروع کار اداره اومدم برات بنویسم از لج کردن دیشبت... دیرروز عصری وقتی میخواستیم بریم بیرون یه لباس حلقه آستین تنت کردم که کلی ذوق کردی اما چون از صبح بیدار بودی قبل از رسیدن به خونه تو ماشین خوابیدی آخر شبم که میخواستم لباست عوض کنم کلی گریه کردی که من فقط همینو میخوام اصرار منم برا پوشیدن لباس گرمتر فایده نداشت...........اصلا نذاشتی یه لباس دیگه رو همون تنت کنم..... خلاصه ساعت 2ونیم شب بود که از صدای نفس کشیدنت بیدار شدم....اونقدر بینیت گرفته شده بود که اصلا نمیتونستی نفس بکشی .....آبریزش که دیگه نگو............دیگه یه جوری شده بودی که خیلی راحت گذاشتی برات قطره بریزم .....
30 شهريور 1390

عکسای سفر گل پسرم

سلام عزیزکم.....بلاخره برگشتیم خونه با کلی خاطره خوب ویه کمی بد از سفر 10 روزمون....البته برای شما وبابایی 7روز بود......کلی خوش گذشت بجز یه مواردی که ما رو یه کمی اذیت میکردی....اینم چند تا عکس از اون روزا     عکسای ساحل یه جزیره در بندر ترکمن...کلی برا خودت شنا کردی                                   عکسای بازار مرکزی طرقبه ببخش که عکسا کم بودن آخه تو خیلی شیطنت میکردی ویکی مدام باید دنبالت بود تا بلایی سر خودت نیاری ...
26 شهريور 1390